×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

بختياري ها

× محلي براي ترويج فرهنگ اصيل بختياري
×

آدرس وبلاگ من

tak.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/hamid.m

?????? ???? ?????? ???? ???? ?????? ??? ??? ????? ??????

حكايت خدا ودختركوچولو

معروف است که می گویند ایران کشور خداست. دوستی قسم می خورد که هر سال روز نوروز خدا به هیئت انسان در می آید و در خیابان های تهران به شکلی ناشناس برکت می پاشد. البته این دوست عزیز تهران را با ایران مساوی گرفته بود و بقیه ی مردم را شهرستانی می دانست. در جواب این سوال هم که مگر خدا کار و زندگی ندارد، می فرمود: همه ی دنیا یک طرف و تهران هم یک طرف. تهران مرکز جهان است. حتی کیهان را هم در خود جای داده است. پس از تحقیقات مفصل و صرف وقت و هزینه ی زیاد، معلوم شد که راست می گوید:

خداوند عزوجل روز نوروز رتق و فتق کائنات را به مشاور مخصوص خود سپرد و به آزمایشگاه آفرینش رفت. یک قاشق چایخوری معرفت را با یک کیلو صمیمیت، دو کیلو محبت و سه کیلو صفا مخلوط کرد و در گونی عشق ریخت تا در روز اول سال نو خنده بر لبان تهرانی های دود زده بیاورد.

خیابان ها برخلاف سیصد و شصت و چهار روز دیگر سال خلوت بود و حق جل و جلاله در نگاه اول فقط دختر مدرسه ای کوچکی را دید که جلوی یک دبستان نشسته بود. کنجکاو شد. با دست مبارک عینک قدسی را روی چهره ی انسانی اش جابجا کرد و  دید که درست می بیند. جلو رفت. یک دختر ناز کوچولو از آنها که کیف مدرسه اش دو برابر قد خودش هست پشت به دیوار نشسته، زانوهایش را در بغلش جمع کرده، لبهای اخم آلودش را غنچه کرده و همینطوری بی هدف با دستهایش زمین را نوازش می کرد.

خداوند تبارک و تعالی با خودش گفت: زکی! شیرین ترین نگاه جهان غمگین است. هرطور شده باید خنده بر لبان مخلوق کوچولوی خودم بنشانم. دنیا را که بی حساب و کتاب نیافریده ام. شادی حق جهان است. پس بالای سر دختر آمد و گفت: این منم! سازنده ی تو. هر چه گفته ام همان شده و هر چه بگویم همان خواهد شد. پس � اکنون � به امر من � بخند! دختر کوچولو به بالا نگاه کرد. مردی را دید با ریش و پشم زیاد که یک گونی روی دوشش انداخته و با تحکم چیزی می گوید. اولش بیشتر اخم کرد. بعد چشمهایش کمی گشاد شد. بعد دستهایش را جلوی صورتش گرفت و چنان جیغ کشید که پروبال همه ی فرشته ها ریخت! خدا می دانست که تهرانی ها او را نمی شناسند و اگر با صدای جیغ و داد دختر بیرون بریزند سر و کارش با اوین و حضرت بازجو خواهد افتاد. به ویژه که کارت ملی هم نداشت. بنابراین در یک چشم به هم زدن چهار خیابان آن طرف تر پرید. مثل همیشه دوباره فراموش کرده بود که آدم را با قدرت انتخاب آفریده و اصلا آدم ها خیلی وقتها برای او تره هم خرد نمی کنند. کمی فکر کرد. بالا و پایین رفت. نشست. ایستاد دوباره نشست و بالاخره در یک چشم به هم زدن، اعلامیه ای به این مضمون در سطح شهر پخش کرد:

 

                                به نام نامی خودم

  بندگان من! شما را آفریدم و دلیلش هم اصلا به شما ربطی ندارد. مخلوق کوچکم اخم کرده و نماینده ام دارد با سیاستمداران جهان شطرنج بازی می کند. هر کس بتواند خنده بر لبان شیرینش نشانده و شادی در نگاه غمگینش بریزد، بهترین جایزه ای را که شایسته ی آدم است به او می دهم.

در آن صبح بهاری روز اول سال، به جز دختر مدرسه ای کوچولو، سه نفر دیگر در خیابان ها پرسه می زدند. اولی، حاج آقایی بود که توسط عیال مربوطه به جرم صیغه کردن عیال دیگری به ضرب لنگه کفش از خانه بیرون افتاده بود. او به محض دیدن آگهی  به سمت دختر دوید. بالاخره بعد از سال ها نماز و عبادت حالا می توانست به خدا ثابت کند که لایق خیلی چیزهاست.  بنابراین فورا شروع کرد. ماشن حساب و مفاتیح الجنانش را در آورد و همینطور که ضرب و تقسیم می کرد برای دختر کوچولو توضیح داد که در حال حاضر  موجودی شماره حسابش در بانک کائنات شامل یک میلیون سیصد و پنجاه و چهار هزار و دویست و شصت و سه قصر در بهشت است که در هر کدام هم چهارصد حوری بهشتی آماده ی خدمت هستند. فقط کافی ست دختر کوچولو بخندد تا او علاوه بر این ها بهترین جایزه ی خدا را هم به شماره حساب خودش بریزد. دختر که به حرفهای عجیب و نامفهوم حاج آقا گوش می داد و با وحشت به او خیره شده بود، علاوه بر اینکه نخندید دو قطره اشک کوچولو هم از چشمهای مهربانش روی گونه ی نازش ریخت. این دفعه همه ی فرشته های جهان جیغ کشیدند و کائنات لرزید. خدا به سرعت وارد عمل شد و قبل از اینکه حاج آقا بیشتر گند بزند، یک حوری بهشتی جلوی پایش انداخت تا را هش را بکشد و برود. حاج آقا نگاه کرد و دید از آسمان زیباترین زنی که در عمرش دیده بود به زمین افتاد.  صدایش مثل صوت سلن دیون، هیکلش مثل شارون استون و موهایش مثل نیکول کیدمن بود. تازه از هدیه تهرانی هم بهتر فارسی حرف می زد. بنابراین قبل از اینکه خدا از کرده اش پشیمان شود، حوری را روی دوشش انداخت و به سمت خانه دوید تا از عیال مربوطه تقاضای عفو کند و مهریه اش را هم در جا بدهد.

نفر دوم آدم مجردی بود که به شغل شریف! پا اندازی اشتغال داشت و در آن صبح بهاری دنبال مشتری می گشت. او به محض دیدن آگهی خودش را به دختر رساند. چاقوی ضامن دارش را در آورد و همینطور که بازش می کرد گفت: ببین فسقلی. من مامور آخدا هستم.  یا میخندی یا با همین چاقو خودمو تیکه پاره می کنم. اونوقت پری و زری و شمسی و فاطی بی صاحاب میشن. حالا بخند. من نوکرتم. اوچیکتم. چمنتم. بند کفشتم. دندون طلاتم. اصلا نوک مدادتم. مدادتراشتم. آس و پاستم. اگه نخندی هم من قاط می زنم هم آخدا. بخند دیگه.

ولی دختر کوچولو اصلا نخندید. حرف هم نزد. بعد هم اخماشو بیشتر کرد. چشماشو تنگ کرد. کیفشو توی بغلش فشار داد و دهنش را باز کرد. اما قبل از اینکه جیغ بکشه و دوباره فرشته ها را اذیت کنه خداوند تبارک و تعالی وارد عمل شد: جوان مجرد را از دختر دور کرد و یک حوری بهشتی توی بغلش گذاشت تا بیشتر دختر کوچولو را نترساند. جوان اول با تعجب به حوری بهشتی نگاه کرد و گفت: جل الخالق! خدایا دربدرتم! پاملا اندرسون باید بزنه به گاراژ. بعد قبل از اینکه خدا از کرده اش پشیمان شود، حوری را روی دوشش انداخت و راه افتاد تا خانه ی خالی پیدا کند.

 

اما نفر سوم: مردی که صورتش را با ذغال سیاه کرده بود تا غمهایش را بپوشاند. لباس قرمز پوشیده بود تا گل ها را به رقص آورد و فقط سال نو در خیابان ها می پلکد. بله درست حدس زدید.

 

حاجی فیروز آگهی خدا را دید ولی نفهمید چی نوشته. سواد خوندن نداشت و اهمیتی هم به آن نداد. ولی به محض اینکه به دختر کوچولو رسید شروع کرد و به وظیفه ی خودش که نشاندن خنده بر لبها بود عمل کرد:

 دختر کوچولو یکدفعه مثل گل شکفت. اول گره ابرویش باز شد. بعد چین پیشانیش صاف شد. بعد چشمهای نازش برق زد و لبهایش شیرین شد. بلند شد و برای حاجی فیروز دست زد. دو تا گنجشک بازیگوش جیک جیک کردند. باد عطر بهار را به خیابان ریخت. آسمان آبی شد. شکوفه ها شروع کردند به رقصیدن. فرشته ها از شادی جیغ کشیدند و زمین را گلباران کردند. دختر کوچولو با صدای بلند خندید.

اما خدا چکار کرد؟ خدا به حاجی فیروز غیر از هیچ چیزی نداد. هم دختر کوچولو و هم حاجی فیروز هر دو می دانستند که هیچ برآیند همه ی چیزهاست.

 اميدوارم كه سال خوبي رو شروع كرده باشيد و با خواندن اين مطلب خاطر عزيزتان را ازرده نكرده باشم سال خوبي برايتان ارزو ميكنم 

 

یکشنبه 23 اسفند 1388 - 9:37:00 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
آمار وبلاگ

23270 بازدید

4 بازدید امروز

6 بازدید دیروز

52 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements